خسته ام . . .
خسته ام از حرف سكوت
خسته ام از هر واژه كه با تنهايي همرا ه است
مي خواهم نقطه بگذارم در پايان همه اين جملات
شايد باز نتوانم
اما من پر از فردايم
من مقلوب ديروز نخواهم شد
گوشه اتاق كز نخواهم نشست به اميد خاطره
بار ديگر از نو آغاز خواهم كرد وصف تنهايي را
من پر از فردايم
در افق فردايم انتظار جايي ندارد
من به دنبال آسمان خواهم بود
به دنبال طلوع ها
به دنبال دري به سوي اميد
میدونی عزیز دلم وقتی نیستی دلم خیلی برات تنگ
میشه دلم میخواد همیشه پیش تو باشم با تو باشم
.دلم میخوام عطر تن تو رو همیشه احساس کنم.
همیشه میبینمت توی خوابم توی بیداری وقتی میرم
بیرون وقتی توی کلاسم که صدام میکنی بر میگردم
ولی تو نیستی.میدونم یه روزی من رو فراموش میکنی
ولی عیب نداره من که تو رو فراموش نمیکنم هیچ وقت
مهربونیهات رو همه چیزهای خوبی که تو داری و دیگران
ندارن.تمام حرفهای قشنگت رو اون صدای ارامش بخشت رو.
صدای که باعث میشه همه خسنگیهام از یادم بره صدای
که باعث میشه من یادم بره چقدر ازش دورم و نمیتونم
عطر تنش رو احساس کنم.دلم میخواد فقط برای یه بار
فقط یک بار بتونم عطر تنت رو احساس کنم فقط یک
بار دستهام گرمی دستهات رو احساس کنه
و اون وقتهکه دیگه چیزی از خدا نمیخوام.
نامه هایه من به رویا...برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 55
می نویسم از تو
از تو ای شادترین ای تازه ترین
....نغمه عشق
تو که سبزترین منظره ای
تو که سرشارترین عاطفه را
.نزد تو پیدا کردم
وتو که سنگ صبورم بودی
در تمام لحظاتی که خدا
....شاهد غصه و اندوهم بـــود
!بـــه تو می اندیشم
!بـــه تو می بالم
و از تو می گیرم
هر چه انگیزه درونم دارم
من شباهنگام
آن دم که تو را نزد خود می بینم
بهترین آرامش
برترین خواهش و احساس نیاز
....در دلم می جوشد
!روزها می گذرد
.عشق ما رو به خدایی شدن است
رو به برتر شدن از هر حسی
.که در این عالم خاکی پیداست
دوســــــــــــتت می دارم
.....از همین نقطه خاکی
تا عرش
دوســــــــــتت می دارم
.....از زمین تا به خدا
نامه هایه من به رویا...برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 56
نامه ی تو چقدر زیبا بود
نامه ی تو چقدر زیبا بود
هر خطش را سه مرتبه خواندم
بعد آن را به روی یک دفتر
تا نخورده قشنگ چسباندم
نامه ی تو چقدر خوشبو بود
بوی گل های رازقی می داد
حرفهایت هنوز هم عطر پاییز عاشقی می داد
گفته بودی عجیب که دلتنگی
دل من هم برای تو تنگ است
پیش من هم غروب دلتنگ است
پیش من هم طلوع بی رنگ است
خوشم آمد چقدر دانایی
خوشم آمد چقدر دانایی
حالی از حال من نپرسیدی
ولی از پشت قاب دلتنگی
زردیم را چه زود فهمیدی
یاس زرد دو خانه آن ور تر
داشت دیشب تو را دعا می کرد
تشنه بود و نبودی و او داشت
التماس پرنده ها می کرد
گفته بودی ز دوری باران
باز هم درد مشترک داریم
تا بخواهی شقایق تشنه
گل سرخ پر از ترک داریم
دوریت کار دست من داده
فاصله میان ما کم نیست
هیچ کس روزگارو اقبالش
مثل ما بی نشان و مبهم نیست
فکرت اینجا میان گلدان است
جلوی چشم آرزو هایم
تو خودت را به جای من بگذار
تو خودت را به جای من بگذار
تو دلت سوخت من چه تنهایم
سالها می شود که با عکست
توی این شهر زندگی کردم
با یکی دو تماس کوتاهت
ماه ها رفع تشنگی کردم
ولی آخر چقدر بنشینم
نامه ای حرف روشنی چیزی
گل خشکی میان این کاغذ
که به آن وعده ای بیاویزی
بنویس از خودت از این نامه
دو سه خط مختصر فقط فهرست
فقط این بار خواهشی دارم
عکس تازه برای من بفرست
بنویس از خودت از این نامه
دو سه خط مختصر فقط فهرست
فقط این بار خواهشی دارم
عکس تازه برای من بفرست
برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 58
نمي دونم از كجا شروع كنم؟
از خوبيت از اميدت از حرفهاي پر از ماهت يا از چشات كه من’ كشته حتي از عصبانيتت چون اونم برام غنيمته كاش بدوني كه چه قدر دوستت دارم كاش بدوني ارزشت بيشتر از اين حرفهاست تو برام مثل باروني كه برام هميشه سبكي مياره مثل بارون از آسمون به دل عاشق من مي باره مثل بارون صدات براي دل آدمي آرام و نرمه چه خوبه بودنت چه خوبهه احساست و حتي لمس كردنت انقدر دوست دارم به اون شونه هات سرم’ بزارم’ حرفهاي دلم’ بهت بگم باهات گريه كنم باهات بخندم و هر لحظه به چشماي پر مهرت نگاه كنم چون اون چشمات من’ به زندگي بيشتر وابسته مي كنه. هر موقع صداي قشنگت’ مي شنوم دلــــم مي لرزه يه جوري اروم و هيجان زده ميشم از خودم از بودنم جدا ميشم و خودم’ به تو ميسپارم اگه تو دلم باشي باور نميكني ميگي اين دل هموني كه فكر ميكنم دوستم نداره ولي كاش از چشام بخوني كه حتي بودنت گفتنت خواستنت و همه چيزت برام از همه كس باارزش تر. مي دوني ، زندگي من مثل يه كاغذ سياه كه تو نقطه ي سفيدش هستي و هر لحظه كه عشق من به تو زياد مي شه اون نقطه به اوج خود مي رسه و بزرگتر مي شه و زندگي يه رنگ ديگه با تو مي گيره هيچ كس تو رو از من نمي تونه بگيره حتي خودت چون اسمت ، عشقت و بودنت تو دلم حك شده و محاله كه پاك شه يعني خودم هم نمي زارم پاك شه عشقت بـــــرام مثل گلهاي بهاري هر روز تازه تر مي شه به جاي اينكه تكراري شه هر روز بوي قشنگتري به خودش مي گيره عشقت برام خيلي تازه و تازه تر هست مثل بوي بارون مثل بوي ياسمن انقدر از ته دل نفس مي كشم تا بيشتر به بودنت و عشقت معتاد بشم.
اما...
برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 59
خسته شدم از کوچه و پس کوچهها، همش کوچه، هی میدوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشدههای من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم میگردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...
کوچههای بن بست، مارپیچهایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمیشود
همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچهها تنگ و گشاد میشدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک میشد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمیکردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود.
توی یکی از پیچها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته بود، ترس را خیلی کم احساس کردهام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچهها ترسیدم.
بالاخره انتهای کوچهای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم میبارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشدهام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچهها، سقف داشتند...
پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم پلههای پهنی بود که پایین میرفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پلهها میآمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله میآمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت.
مرد لحظهای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...
و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت میرفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پلهها پایین رفتم...
کف زمین پر از آب بود و کمی گلآلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش میزدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران...
برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 47
علاقه و محبت شدیدی که سابقا به تو ابراز می کردم
دروغ و تظاهر بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو.
روز به روز بیشتر می شد و هر چه بیشتر تو را می شناختم
به دورویی تو بیشتر پی می برم.
این احساس در قلبم جای می گیرد که بالاخره باید
از هم جدا شویم ودیگه به هیچ وجه راضی نیستم.
روزی شریک زندگی تو باشم و اگر چه عمر کوتاه دوستی چون گلهای بهاری بود ولی
در همین مدت کوتاه توانستم بر شخصیت فرومایه و خصوصیات زشت تو پی ببرم
و بسیاری از اخلاق و صفا تو برایم روشن شده و مطمئن هستم
این خشونت طبیعی و تندخویی بالاخره تو را بدبخت خواهد کرد.
اگر ازدواج ما سر بگیرد تمام عمر
را با پشیمانی خواهم گذراند و اگر چه افسانه ما نیز پایدار به جدایی بود ولی جدا از هم
خوشبخت خواهیم بود و حالا لازم است بگویم که
این موضوع را هیچ گاه فراموش نکن و مطمئن باش
این را سرسری نمی نویسم و چقدر ناراحت کننده است که اگر
باز هم در صدد دوستی با من باشی بنابرین از تو می خواهم که
جواب نامه ام را ندهی چون نامه ات سراسر
درغ تظاهر است و بدون محبت است
و تصمیم گرفتم برای همیشه تو و یادگاری های عشق تلخت را فراموش کنم
به هیچ وجه نمی توانم خود را راضی کنم که دوستت داشته باشم
و شریک زندگی تو باشم حالا اگر می خواهی
به محبت درونی و واقعی من پی ببری.
نامه هایه من به رویا...برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 39
سوالای من از شما لطفا"جواب هرکدوم رو که میدونید در قسمت نظر سنجی برام بنویسین.
عشق یعنی چی ؟
چه کسی میتونه عاشق واقعی باشه ؟
آیا عشق فقط رسیدن به معشوق است ؟
آدم وقتی عاشق شد و به معشوق هم رسید یعنی به هم ی آرزوهاش رسید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظر من عاشقی یه احساسی هست که فقط با رسیدن به معشوق تمام نمیشه کسی میتونه عاشق بشه که این احساس رو درک کنه و بنظرم بچه های ایرانی این احساس رو درک می کنند.
نامه هایه من به رویا...برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 47
سلام سلامی دوباره به عشق قدیمی به عشقی که پر از فداکاری است .
میگم چرا تمام مردم دنیا با عشق زندگی میکنن ؟!!!! چرا تمام آدمها فقط میخوان
در راه عشق فدا بشن خوب این سوالی هست که من کردم و خودم هم بهش پاسخ
میدم .
میدونی چرا چون انسان آفریده شده تا با عشق کارهاشو پیش ببره چون فقط عشق
هست که میتونه یه زندگیه دوباره به آدم ببخشه چون انسان محتاج عشق هست
اگر عشقی نبود خدا هم این دنیایی که حالا کوچیک و نامرد شده رو بوجود
نمی آورد . خوب اگر انسان نمیخواست با عشق زندگی کنه حتما" این دنیا هم برای
توهی بود و بجز پوچی هیچ دبگهای نداشت .
خوب حالا حرف من اینه که بیاید با یک صدا عشق رو فریاد بزنیم و بگیم خدا
ممنون هستیم که این هدیه ی خوبت رو تقدیم ما کردی و حالا با هم بگیم دورد
...................................... بر عشق بی پایان .......................................
خوب دوستان شما هم میتونید در این مورد با هم بحث کنید خوشحال میشم نظر
شما رو در مورد عشق بدونم .
نامه هایه من به رویا...برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 57
بگذار پرنده اي باشم
بي پر و بال و بي آشيانه
خدايا خسته ام از اين همه تکرار بيهوده زمان
همش 1-2-3-...60
و دوباره
1-2-3-...60
دقيقه ها همش تکرار بيهوده ماست
من تکرار تو تکرار
اين پر پرواز من را چه کسي شکست؟
اين من را چه کسي فراموش کرد؟
خسته شدم
دلم مي خواد دوباره شروع کنم از اميد و اميدواري بنويسم
ولي هرچي فکر مي کنم انگار اين مشعل نيمه افروخته ذهنم کمتر ياري مي دهد
شايد بايد صبر کرد تا خودش بياد(اميد رو مي گم)
نمي دونم شايد...
برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 78
وقتی قدم می زنم به خيلی چيزها فکر می کنم .
شايد بهتر باشد بگويم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .
يک جور صدای خاص شبيه موسيقی
خيلی مبهم و ضعيف , محيط اطراف من را احاطه می کند .
يک موسيقی ملايم ...
در حين قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .
بعضی از آن ها در حين رد شدن از کنارم دستشان را با ملايمت بر گونه هايم می کشند .
و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .
بعضی از آن ها مدام گريه می کنند
و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گيرند .
من بی توجه به تمام اين صحنه ها , فرياد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .
تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسير عبور من در گذرند .
له شدن يک مورچه در زير صفحه آجدار کفش يک عابر , يک فاجعه است .
قلب مورچه ها مثل پوستشان سياه نيست
قلب مورچه ها رنگ سرخ است .
گاهی احساس می کنم در حين قدم زدن پرواز می کنم .
و اين حالت در خواب های من تشديد می شود .
من شب ها نمی توانم بخوابم
قلب من گاهی از حرکت بازمی ايستد و من با تمام وجود اين سکون را حس می کنم .
از اين سکون نمی ترسم ...
گاهی اوقات چيزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند
من روحم را حبس نکرده ام .
به اينکه انسان عجيبی هستم اعتراف می کنم !
من خدا را در آغوش کشيده ام .
خدا زياد هم بزرگ نيست .
خدا در آغوش من جا می شود ،
شايد هم آغوش من خيلی بزرگ است .
خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .
تب می کنم و هذيان می گويم .
خدا پيشانی مرا می بوسد و من از لذت اين بوسه دچار مستی می شوم .
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .
و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غير قابل بخششند .
می دانم زياد مهمان نخوام بود .
اين را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .
زمان می گذرد .
هميشه سعی می کنم خوب باشم و هميشه بد می مانم .
بايد کمی قدم بزنم تا فکر کنم .
من برای اينکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگويم هم بايد قدم بزنم .
مدتی هست که خيلی افسرده ام .
از اينکه چيزی می نويسم احساس بدی به من دست می دهد .
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .
و از اين متاسفم .
و بيشتر از اين تاسف می خورم که روزهايی که سعی می کردم مورچه های سياه را لگد نکنم
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .
من اين روزها مدام هذيان می گويم
آسمان برای من بنفش است .
بايد کمی قدم بزنم .
برچسب : نویسنده : حامد shahreroya بازدید : 48